بعد از کنکور از بند و بساطش بعضیا رو آتیش زدم خیلیاشو دادم به اینو و اون اما بعضیاشم تو یه پاکت گذاشتم و تا آخر عمرم میخوام نگهش دارم. چند روز پیش رفتم یه نگاه بهش انداختم چه روزگاری بود حس الانم نسبت به اون موقع اینه که: انگار فقط توی این شهر من زنده بودم! مثل این نمایش ها هست که نور فقط رو یه نفر متمرکز شده جالبه که بعد از اون زمان قضیه کاملا برعکس شده. بین اون بند و بساط یه کاغذی دیدم که توش نوشته شده بود:
"میگن تو قلبای شکسته ای این منو امیدوار میکنه چون تو به همیشه پای حرفات موندی . کمکم کن دست از گذشته بردارم و فقط به هدفم خیره بشم: هدف تو آینده اس نه گذشته. خدایا من خیلی وقته راهمو شروع کردم خودم میدونم بعضی موقع ها کجکی رفتم و این دونستن باعث میشه هنوزم منو پس نزنی و تو باعث میشی نخوام هر روز نقطه عطفم رو تغییر بدم. خدایا میبینی بین من تو برای رسیدن به آرزوهای من یه جور چرخه درست شده مثه کالوین من پوتینو میپوشم و شروع میکنم و تو تمومش میکنی و این بارها و بارها تکرار میشه من میدونم . این روزا دیگه برای خودم نمیجنگم چون چیزای مهمتری برای جنگیدن هست مثل برق امید چشمای مادرم"
درسته نرسیدم ولی برای من اون رسیدنم درواقع همون نرسیدن بود!! بگذریم اینا دیگه مهم نیست. چند هفته ای میشه دارم به این فکر میکنم که هدفم چیه؟ چرا دیگه مثل قبل نیستم؟ چرا هر روز یه غیرممکن تو ذهنم شکل میگیره؟ چرا من دیگه اونی که میشناختم نیستم انگار یه غریبه شدم برا خودم و انقدر الکی چرخیدم که دیگه حوصله ندارم هیچ کاریو شروع کنم؟ نتیجه همه ی این سوالها این شد که: "انتخابای احمقانه و دلی انتخاب نکردن" این روزای آخر سال رو با دلم راه میرم و به اون همه ذهنهای خسته و الکی چرخیدنا خیره میشم و یاد حرف دوست مثلا شوخ طبع ام میفتم که وقتی ازش پرسیدم بنظرت اومدی تو این دنیا که چیکار کنی، آمدنت بهر چه بود؟ و گفت: فکر کنم آمدم فقط بگم!
+ ما واقعا بدبختیم چون مجبوریم هر روز به صورت یه عده آدم شوت لبخندای تصنعی بزنیم و باهاشون همکلام بشیم البته اینکه یه روز خوشبختانه 24 ساعته از دوز بدبختی کمی میکاهه.
درباره این سایت